موشی درخانه تله موشی دید : به گاو و مرغ و گوسفند خبر داد ؛ همه گفتند تله موش مشکل توست و به من ربطی ندارد ....
ماری در تله موش افتاد و زن خانه را گزید از مرغ برایش سوپ درست کردند و گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند گاو را هم برای مراسم ترحیم کشتند ....
و در تمام این مدت موش در سوراخ دیوار می نگریست و میگریست ...
در یک بخش ، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگ تر بود .
ماهى کوچک ، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى داد .
او براى شکار ماهى کوچک ، بار ها و بار ها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامریی که
وجود داشت برخورد مى کرد ، همان دیوار شیشه اى که او را از غذاى مورد علاقه اش جدا مى کرد .
پس از مدتى ، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت . او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک ، امرى محال و غیر ممکن است !
در پایان ، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت . ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن سوى آکواریوم نیز نرفت !!!
می دانید چرا ؟
دیوار شیشه اى دیگر وجود نداشت ، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت تر و بلند تر مى نمود و آن دیوار ، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش !
بــرایِ بــالا رفـتــن از بـعــضــی پـلـه هـایِ زنــدگـی
بــایــد تــاوان هـــای سـخـتــی داد . . . . . !
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد .
او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد .
مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری ؟ » . او میگوید : « شن »
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد .
بنابراین به او اجازه عبور میدهد .
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا ...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود .
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی ؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه !
نابینا : مگر شرط نکردیم از گیلاسهای این سبد یکی یکی بخوریم ؟
بینا : آره
نابینا : پس تو با چه عُذری سه تا سه تا می خوری ؟
بینا : تو واقعا" نابینایی ؟!
نابینا : مادرزاد !
بینا : پس چطور فهمیدی من سه تا سه تا می خورم ؟!
نابینا : واسه این که من دو تا دو تا می خورم و تو معترض نمی شی !!!!