دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت : قربان ، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید ؟

استاد جواب داد : " بله حتما . در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم . "

دانشجو ادامه داد : " بسیار خوب ، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ، اگر جواب صحیح دادید من نمره ام راقبول می کنم ، در غیر اینصورت از شما می خواهم به من نمره کامل این درس را بدهید ."

استاد قبول کرد و دانشجو پرسید : " آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست ، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی ؟ "

استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد . بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید و شاگردش بلافاصله جواب داد :

" قربان شما ۶۳ سال دارید و با یک خانم ۳۵ ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست . همسر شما یک دوست - پسر ۲۵ ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست و این حقیقت که شما به دوست - پسر همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی ! "


تاريخ : برچسب:, | 8:18 | نویسنده : مژگان |

استادی در شروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت ...

آن را بالا گرفت که همه ببینند . بعد از شاگردان پرسید :

به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ " 
 
شاگردان جواب دادند :

" 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدر است . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ " 

شاگردان گفتند : " هیچ اتفاقی نمی افتد . " 

استاد پرسید : خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ "
 
یکی از شاگردان گفت : " دست تان کم کم درد میگیرد . " 

استاد گفت : حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ " 

شاگرد دیگری گفت : " دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند .

استاد گفت : " خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟ " 

شاگردان جواب دادند : " نه

استاد پرسید : " پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ در عوض من چه باید بکنم ؟ " 

شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : " لیوان را زمین بگذارید . " 

استاد گفت : " دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .  

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید ، اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود .

فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید .

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید ! " 


دوست من ، یادت باشد که لیوان را همین امروز زمین بگذاری .
زندگی همین است
!

تاريخ : برچسب:, | 18:50 | نویسنده : مژگان |

همه می دونید که بیماری جزام ذره ذره گوشت و تن را می خوره و یهو می بینید که یکی یک طرف از صورتش کاملا ریخته و نه لپ داره نه گونه .... و از بیرون صورت دندوناش معلومه .... یا یک تیکه از استخوان دستشون معلومه و گوشتاش همه ریخته .... بیمارای جزامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند . طوری که هر کسی نمی تونه بهشون نگاه کنه ....

الان این افراد خیلی کم شدن و جلو این بیماری داره گرفته میشه ... یه دهکده ای است نزدیک تبریز که اون ادمها را توش نگه داری می کنند .... باورتون میشه وقتی در خواست دادن برای این که چند تا پرستار استخدام کنند تا به اونها غذا بده هیچ کس حاظر نشد ... چرا خیلی ها اومدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک اون جا را دیدند همه جا زدند .....
در خواست را جهانی دادند ..... چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا بلند شدند اومدند واسه پرستاری از این ادما ....
چند تا راهبه !!! اون هم از کشور های دیگه !

به هر حال ...


داستان از اون جایی شروع میشه که ...
ظهر یکی از روزهای رمضان بود .... حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ... داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت .... جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ... ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان ... یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
- مزاحم نیستم ؟
- نه بفرمایید .
منصور حلاج میشینه پای سفره .... یکی از جزامی ها رو بهش می گه : تو چه جوریه که از ما نمی ترسی ... دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ... ولی تو الان ....
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین این جا نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...

حلاج دست به غذا ها می بره و چند لقمه می خوره ... درست از همون غذا هایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند ...

چند لقمه که می خوره بلند میشه و تشکر می کنه و می ره ....

موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....
یکی از دوستاش می گه : ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار می خوردی

منصور حلاج در جوابش می گه : اون خداست ... روزه ی من برای خداست ... اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم .... دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن چند چند لقمه غذا ؟؟؟



عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست ، پرسیدند : کجا میروی ؟
گفت : می روم با آتش ، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم ، تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند ،
نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم ! ! !


تاريخ : برچسب:, | 17:32 | نویسنده : مژگان |
مرد کشاورزی زن نق نقویی داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت می کرد . تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زد .
یک روز ، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد ، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد . بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد . ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و در دم کشته شد .
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد ، کشیش متوجه چیز عجیبی شد . هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیم می شد ، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد ، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان می داد . پس از مراسم تدفین ، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید .
کشاورز گفت : " خوب این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند که چقدر خوب بود ، یا چقدر خوشگل بود یا خوش لباس بود ، بنابراین من هم تصدیق می کردم . "
کشیش پرسید : " پس مردها چه می گفتند ؟ "
کشاورز گفت : " آنها می خواستند بدانند که آیا قاطرم را حاضرم بفروشم یا نه
! "

 

 


تاريخ : برچسب:, | 1:6 | نویسنده : مژگان |

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ ساله اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست .
خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .
پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است ؟ "
خدمتکار گفت : 50 سنت .
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد .
بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟ "
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بیحوصلگى گفت : ٣۵ سنت . "
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت :
" براى من یک بستنى خالى بیاورید . "
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت .
پسر بستنى را تمام کرد ، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت .
هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه اش گرفت !
پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود
.


تاريخ : برچسب:, | 23:52 | نویسنده : مژگان |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد